رسیده جان به لب از این همه پریشانی
گرفتهدلتَرَم از روزهای بارانی
کجاست چشم امیدی، به زندگی در مرگ
که عشق گم شده در نیمهراه حیرانی
ببین چگونه به آتش کشیده جنگل را:
شرارِ خسّتِ اندیشهای بیابانی
حریصخوییِ قومی به کبرِ خود مشغول،
کشیده کارِ جهان را به نابسامانی
میان این همه افعیتبار کودککش،
نمانده هیچ اثر از خلق و خوی انسانی
نشسته کشتی ایمان به گِل؛ مَفَرّی کو؟!
که جان به در بَرَد از روزهای طوفانی
چه رفته بر سر ایمانِ مسلمین که پر است
پرستش همه از شرکهای پنهانی
نمانده بر تن گیتی رمق که برخیزد
به دفع فتنهی اندیشههای شیطانی
امید رَستن از این دور جان سپردن نیست
که بسته پای رهایی به سنگ نادانی
نسیم را برساند کسی خبر که به شهر
نشان بیارد از آن سیّد خراسانی